9سال میگذرد از تاسیس طلوع؛ مؤسسهای که با آرزوهای کوچک، بزرگ و بزرگتر شد. حالا طلوع، آرزوهای بزرگی در سر دارد. میخواهد نگاه جامعه خود را نسبت به موضوع اعتیاد عوض کند و از تکتک کسانی که روحشان از این جریان آسیب دیده است عذرخواهی کند. اکبر رجبی بعد از 9سال از مؤسسهای که برای کارتن خوابهای پایتخت غذا میبرد و معتادهای خیابانی را در آغوش میکشد، حرفهای شنیدنی دارد. او 9سال است که «عمو اکبر» کارتن خوابهاست.
- داستان غذا دادن به کارتنخوابها چه جوری در زندگی اکبر رجبی شکل گرفت؟
ماجرا از سال 84شروع شد. راستش یک مهمانی خانوادگی بود، خانه خواهرم. انتهای مهمانی 25پرس غذا اضافه آمد. من به خواهرم گفتم اینها را بده به من ببرم توی خیابان پخش کنم. با خودم گفتم تو میدان آزادی هرکی داشت یک چیزی میفروخت بهش یک غذا میدهم. بعد توی مسیرم یک نفری را دیدم که داشت داخل آشغالها دنبال غذا میگشت. یکی از غذاها را دادم به او. خیلی حال کردم. بعدش یکدفعه به سرم زد بروم سمت خیابان شوش. چند وقت بعد ختم پدر یکی از دوستانم بود. آخر مجلس بهش گفتم: «غذا اضافه اومده؟» گفت: 150تا. بهش گفتم: «میدی من ببرم تو خیابون پخش کنم؟» با خوشحالی استقبال کرد و من هم گفتم: «پس مرغارو نصف کن و آب مرغ بریز من ببرم.» بعد از آن یا همین شکلی غذا میرسید یا گاهی میخریدم و میرفتم غذا پخش میکردم. یک زمانی بود من 50تا غذا داشتم، تنها بودم و 20هزار تا آدم تو خیابان بودند ولی الان وقتی میرویم خیابون 2هزارتا غذا داریم و 200نفر آدمیم.
- چرا اصلا کارتن خوابها در ذهن اکبر رجبی جایی پیدا کردند تا هر سهشنبه برایشان غذا ببرد و کمپ تاسیس کند؟
راستش بعد از جریان آن 25 تا غذا و درگیرشدن با این فضا و آدمها، من دیدم در این قسمت از جامعه یک چیزی انگار کم است. تو این قسمت هیچکس نیست. انگار که یک خلأ و فضای خالی به چشم میخورد. در کنار این موضوع من خودم به بچههای کار علاقه داشتم. بچههایی که از بیتوجهی ما، بیاهمیتی ما نسبت به معتادان، لقب بچههای کار میگیرند و تلاش کردم برای آنها هم یکسری کارهای خیریهای انجام دهم.
- وقتی شما تصمیم گرفتید به این قشر از جامعه کمک کنید، چه چیزی توی ذهنتان میگذشت؟
آن اوایل که شروع کردم به غذا دادن، هر از گاهی که غذا میخریدم یا سر مراسم مختلف به دستم میرسید، همهاش به این فکر میکردم که تا آخر زندگیام فقط باید غذا بدهم. توی دلم میگفتم: «خدایا میشه من آنقدر وضع مالیم خوب بشه که هر سهماه یکبار 50تا غذا بدم؟»!الان که نگاه میکنم، میبینم چه رؤیای کوچکی داشتم چون ما شب عید سال گذشته 10هزار پرس سبزی پلو با ماهی دادیم.
اون اوایل تو ذهنم فقط این بود که بتوانم به کل ایران غذا بدهم. یعنی فقط به غذا دادن فکر میکردم. ولی الان میخواهم یک باور بسازم. آن موقع ذهنم درگیر این بود که یک کارتن خواب پیدا کنم و بهش غذا بدهم ولی الان قصدم این نیست که فقط غذا بدهم. میخواهم آنها را وارد جریان زندگی بکنم. ببینند که هستند و ناامید نباشند. تمام تلاش من این روزها این است که آنها را از تنهایی دربیاورم و از بیغولههایشان بیرون بکشم. چون وقتی آن کارتن خواب زندگیاش با امید همراه میشود حاصلش تولد یک فرد موفق است که تا دیروز در خیابانها آشغال جمع میکرد.
- بین 7روز هفته چرا سهشنبه؟ دلیل خاصی دارد؟
وقتی برای خودمان یک جایی را فراهم کردیم، یکشنبهها غذا میدادیم. این جریان برمیگردد به 7سال پیش. بعد به بچههای مؤسسه گفتم بیایید به این جریان نظم بدهیم. از آن به بعد این یکشنبهها به سهشنبهها تبدیل شد. ما خیلی اتفاقی و بهخاطر اینکه کارمان نظم داشته باشد سهشنبه را انتخاب کردیم ولی بعد از این جریان متوجه شدیم که سهشنبه نقطه عطف هفته است و الان از این اتفاق خیلی راضی هستیم.
- شما که داشتید غذا میدادید، چرا به فکر فراهم کردن جا و مکانی برای کارتنخوابها افتادید؟
این هم خیلی اتفاقی پیش آمد. یک روزی یک کارتن خواب را پیدا کردم؛ بهش غذا که دادم گفت: کمکم کن. گفتم چه کمکی؟ گفت: نگاه کن! بعد مشتهایش را باز کرد. توی یک دستش مواد و توی دست دیگرش مرگ موش بود. گفت: من میخوام خودمو بکشم. مانده بودم الان باید واکنشم چه باشد. که با اصرار و التماس بردمش یک کمپی و یک جا و مکانی بهش دادم. بعد با خودم فکر کردم کاش خودم هم یک جایی داشته باشم. این شد که به فکر کمپ افتادم.
- نوع برخوردتان با کارتن خوابها چگونه است؟
ما روش کارمان، جذب و درمان است. همان بحث امید دادن. اینکه تو هستی، زندهای و حق زندگی داری. من به 2روش غذا میدهم. یا خودم از ماشین پیاده میشوم و با احترام غذا میدهم. یا از ماشین پیاده میشوم بعد بلند بهشان سلام میکنم. از آنها اجازه میگیرم. میگم: عمو اجازه میدی برات غذا بیارم؟ در حقیقت بهشون حق انتخاب میدهم. وقتی هم که میخواهم برگردم، میگم: عمو اجازه میدی برم؟ هیچ وقت بهشان نمیگم بسه دیگه... خسته نشدی؟ یه تکونی بهخودت بده. همیشه یک بهانه دارم. مثلا میگم: عمو چه چشمهای قشنگی داری. یا وقتی دست میدم میگم: چه دستهای قویای داری. سریع یک نکته از آنها میگیرم. من معتقدم کارتن خواب یک چیزی در زندگیاش گم است که رفته سراغ کارتن خوابی. برای همین آن گم شده را باید به او برگردانی. باید امید بدهی. زندگی بدهی و کسی میتواند این امید را بدهد که خودش زنده باشد. زندگی را بفهمد. مثلا من وقتی پیش کارتن خوابها میروم هیچ وقت کت و شلوار نمیپوشم. یک لباس خیلی ساده میپوشم. چون ممکن است اگر خیلی شیک و مجلسی بهنظر برسم نتوانم اعتمادشان را جلب کنم. برای همین سعی میکنم یک جورهایی عین خودشان باشم و خیلی فاصله نگیرم.
- خودتان فکر کردهاید این همه فعالیت که چی؟
تمام داستان، داستان «هستم» است. من اکبرم. هستم و میتوانم توی اجتماع تأثیر بگذارم. من خودم یک جورهایی با این موضوع، با خدمت کردن به همنوعم دارم هویت میگیرم. خیلی چیز عجیبی نیست. اگر این را از من بگیرند من هیچی نیستم. حالا خدا من را دوست داشت که قرعه به نامم افتاد و کارتن خوابها به نام من سند خوردند. من یک افتخار بزرگ در زندگیام دارم که تمام کارتنخوابها من را با اسم کوچک میشناسند. من این افتخار را با هیچچیزی عوض نمیکنم.